چو دایه پیش ویس دلستان شد


چو جادو بد گمان و بد نهان شد

سخنهای فریبنده بپیراست


به دستان و به نیرنگش بیاراست

چو ویس دلستان را دید غمگین


از آب دیدگان تر کرده بالین

به درد مادر و هجر برادر


گسسته عقد مروارید بربر

بدو گفت ای مرا چون جان شیرین


نه بیماری چه داری سر به بالین

چه دیوست این که جانش نشستست


در هر شادیی بر تو ببستست

گمان کردی به رنج اندر سهی سرو


تو پنداری که در چاهی نه در مرو

سبکتر کن ز دل بار گران را


کزو آسیب سخت آید روان را

نه بس کاری بود اسیب بردن


گذشته یاد کردن درد خوردن

ز غم خردن بتر پتیاره ای نیست


ز خرسندی به او را چاره ای نیست

اگر فرمان بری خرم نشینی


به بخت خویش خرسندی گزینی

صز خرسندید جان را نیک یار است


نه خرسندیت با جان کارزار استص

چو بشنید این سحن ویس دلارام


تو گفتی ایفت لختی در دل آرام

چو خورشیدی سر از بالین بر آورد


ز غنبر سلسله بر گل بگسترد

زمین از رنگ رویش نقش چین گشت


هوا از بوی مویس عنبرین گشت

چه ایوان بود و چه روی دلارام


به رنگ رویش یکدگر هر دو وشی فام

چو باغ جوب رنگ اردیبهشتی


بهشت ایوان و ویس او را بهشتی

رخانش بود گفتی نوبهاران


هم از چشمش برو باریده باران

شخوده نیلگون گشت رخانش


چو نیلوفر بد اندر آبدانش

در آب اشک او دو چشم بی خواب


نکوتر بود از نرگس که در آب

به گریه دایه را گفت رخانش


چو نیلوفر بد اندر آبدنش

در آب اشک او دو چشم بی خواب


نکوتر بود از نرگس که در آب

به گریه دایه را گفت این چه روزاست


که گویی آتش آرام سوزست

به هر روزی که نو گردد ز گردون


مرا نو گردد اندوهی دگرگون

گناه از مرو بینم یا ز اختر


و یار زین چرخ خود کام ستمگر

که گویی کوه چون البرز هفتاد


نگون شد ناگهان و بر من افتاد

نه مروست که بود تن گدازست


نه شهرست این که چاه شست بازست

نگارستان و باغ و کاخ شهوار


مرا هستند همچون دوزخ تار

تن من دردها را راه گشست


تو گویی جانم آتشگاه گشست

ز شب بینم بلا وز روز تیمار


پزاید بر دلم زین هردوان بار

به جان که گرآید مرا هوش


بود چون زندگانی بر دلم نوش

من امید از جهان بریدمم


که ویرو را به جواب اندر بدیدم

نشسته بر سمند کوه پیکر


مرو را نیزه در کف تیغ در بر

زنخچیر آمده با شادکامی


بسی کرده به صحرا نیک نامی

به شادی باره را پیشم بتازید


به خوشی مر مرا لختی نوازید

مرا گفتی به آواز چو شکر


که چونی یار من جان برادر

به بیگانه زمین در دست دشمن


بگو تا حال تو چونست بی من

وزان پس دیدمش بامن بخفته


بر سیمین من در بر گرفته

لب طوطی و چشم گاومیشم


بسی بوسید و تازه کرده ریشم

مرا گفتار او کم دوش خواندست


هنوز اندر دل و گوش ماندست

هنوز آن بوی خوش زان پیکر نغز


مرا ماندست در بینی و در مغز

بتر زین کی نماید بخت کینم


که ویرو را همی در خواب بینم

چو گردونم نماید روز چونین


مرا زین پس چه باید جان شیرین

مرا تا من زیم این غم بسنده ست


که جانم مرده و امدام زنده ست

تو دیدی دایه اندر مرو گنده


خدایت را چو ویرو هیچ بنده

همی گفت این سخنهای دل انگیز


شده دو چشم خونریزش گهر نیز

نهاده دایه دستش بر سر و بر


همی گفت ای چراغ و چشم مادر

ترا دایه ز هر دردی فدا باد


غم تو مشنوداد و بد مبیناد

شنیدم هر چه گفتی ای پری روی


فتاد اندر دلم چون آهی و روی

اگرچه درد بر تو بی کرانست


مرا درد تو بر دل بیش از آنست

مبر اندوه کت بردن نه آیین


به تلخی مگذران این عمر شیرین

به رامش دار دل را تا توانی


که دو روزست ما را زندگانی

جهان چون خان راه مردمانست


درنگ ما درو در یک زمانس

بود شادیش یکسر انده آمیغ


نپاید دیر همچون سایهء میغ

جهان را نام او زیرا جهانست


که زی هشیار چون رخش جهانست

چرا از بهر آن اندوه داری


که هست ایدر جهان چون تو گذاری

اگر کامی ز تو بستد زمانه


به صد کام دگر داری بهانه

جوان و کامگار و پادشایی


به شاهی بر گهان فرمان روایی

مکن پدرود یکباره جهان را


مکن در بند جاویدان روان را

به گیتی در جوانان هر که مردند


همه جویان کام و کرد وخوردند

یکایک دل بهچیزی رام دارند


به رامش روز خود پدرام دارند

گروهی صید یوز و باز جویند


گروهی چنگ و بربط ساز جویند

گروهی خیل دارند و شبستان


غلامان و بتان نارپستان

همیدون هر چه پوشیده زنانند


به چیزی هر یکی شادی کنانن

تو با تیمار ویرو مانده و بس


نخواهی در جهان جستن جز او کسی

مرا گفتی که اندر مرو گنده


خدایت را چو ویرو نیست بنده

صاگر چه شاه و خود کام است ویرو


فرشته نیست پرورده به مینوص

به مرو اندر بسی دیدم جوانان


دلیران جهان کضور ستانان

بهبالا همچو سرو جویباری


بهچهره همچو باغ نوبهاری

ز خوبی و دلیری آفریده


به مردی از جهانی برگزیده

خردمندان که ایشان را ببینند


یکایک را ز ویرو بر گزینند

وز یشان شیر مردی کامرانست


کجا در هر هنر گویی جهانست

گر ایشان اخترند او آفتابست


ور ایشان عنبرند او مشک نابست

بهتخمه تا به آدم شاه و مهتر


به گوهر شاه موبد را برادر

خجسته نام و فرخ بخت رامین


فرشته بر زمین و دیو در زین

به ویرو نیک ماند خوب چهری


گروگان شد همه دلها به مهری

دلیران جهان او را ستایند


که روز جنگ با او برنیایند

به ایران نیست همچون او هنرجوی


شکافند به ژوپین و سنان موی

به توران نیست همچون او کمان ور


به فرمانش رونده مرغ با پر

ز گردان بیش ریزد خون گه روزم


ز یاران بیش گیرد می گه بزم

به گوشش همچو شیر کینهدارست


به بخشش همچو ابر نوبهارست

ابا چندین که دارد مردواری


به دل این داغ دارد کش تو داری

ترا ماند به مهر ای گنبد سیم


تو گویی کرده شد سیبی به دونیم

نگه کن تا تو چونی او چنانست


چو زر اندود شاخ خیزراست

ترا دیدست و عاشق گشته بر تو


امید مهربانی بسته در تو

همان چشمش که چون نرگس به بارست


چو ابر نوبهاران سیل بارست

همان رویش که تا بنده چو ماهست


ز درد بیدلی همرنگ کاهست

دلی دارد بلا بسیار برده


نهیب عاشقی بسیار خورده

جهان نادیده در مهر اوفتاده


دل و جان را به دیدار تو داده

ترا بخشایم اندر مهر و او را


که بخضودن سزد روی نکو را

شما را دیده ام در قشق بی یار


دو بیدل هر دو بیروزی از این کار

چو ویس ماه روی حور دیدار


شنید از دایه این وارونه گفتار

ندادش تا زمانی دیر پاسخ


سرشک از چشم ریزان بر گل رخ

ز شرم دایه سر در بر فگنده


زبان بسته ز پاسخ لب ر خنده

پس آنگه سر بر آورد و بدو گفت


روان را شرم باشد بهترین جفت

چه نیکو گفت خسرو با سپاهی


چو شرمت نیست گو آن کن که خواهی

ترا گر شرم و دانش یار بودی


زبانت را نه این گفتار بودی

هم از ویرو هم از من شرم بادت


که از ما سوی رامین گشت یادت

مرا گر موی بر ناخن برستی


دل من این گمان بر تو نبستی

اگر تو مادری من دختر تو


وگر تو مهتری من کهتر تو

مرا شوخی و بیشرمی میاموز


که بی شرمی زنان را بد کند روز

دلم را چه شتاب و چه نهیبست


که در وی مر ترا جای فریبست

ز چه بیچاره ام وز چه به دردم


که ناز و شرم خود را در نوردم

هم آلوده شوم در ننگ جاوید


هم از مینو بضویم دست اومید

اگر رامین بهبالا هست چون سرو


به مردی و هنر پیرا

هم او را به خدایش یار بادا


ترا جز مهر رامین کار بادا

مرا او نیست در خور گرچه نیکوست


برادر نیست گرچه همچو ویرست

نه او بفریبدم هر گز به دیدار


نه تو بفریبیم هر گز بهگه گفتار

نبایست تو گفتارش شنیدن


چو بشنیدی بهپیشم آوریدن

چرا پاسخ ندادی هر چه بتر


چنانچون با پایمش بود در خور

چه نیکو گفت موبد پیش هوشنگ


زنان را آز بیش از شرم و فرهنگ

زنان در آفرینش نا تمامند


ازیرا خویش کام و زشت نامند

دو گیحان گم کنند از بهر یک کام


چو کام آمد نجویند از خرد نام

اگر تو بخردی با دل بیندیش


ببین تا کام چه ننگ آورد پیش

زنان را گرچه باشد گونهه گون چار


ز مردان لابه بپذیرند و گفتار

هزاران دام جوید مرد بی کام


که کام خویش را گیرد بدان دام

شکار مرد باشاد زن به هرسان


بگیرد مرد او را سخن آسان

بهرنگ گونه گون آرد فرابند


به امید و نوید و سخن سوگند

هزاران گونه بنماید نیازش


به شیرین لابه و نیکو نوازش

چو در دامش فگند و کام دل رانگ


ز ترس ایمن ببود و آز بنشاند

به عشق اندر نیازش ناز گردد


به ناز اندر بلند آواز گردد

تو گویی رام گردد عشق سر کش


که خاکستر شود سوزنده آتش

زن مسکین بهچشمش خوار گردد


فسونگر مرد ازو بیزار گردد

زن بدبخت در دام او فتاده


گرفته ننگ و آب روی داده

زن مسکین فروتن مرد برتن


کمان سر کشی آهحته برزن

نه مرد بی وفا دردش آزرم


نه در نامردمی دارد ازو شرم

نورزد مهر و نیز افسوس دارد


نگوید خوب و ننگش بر شمارد

زن امیدور بود از داغ امید


گدازد همچو برف از تاب خورشید

بهمهر اندر بود چون گور خسته


دل و جانش بهبند مهر بسته

گهی ترسد ز شوی و گه ز خویشان


گهی کاهد ز بیم و شرم یزدان

بدین سر ننگ و رسواییش بی مر


بدان سر آتش دوزخ برابر

بدان جایی که نیک و بد بپرسند


ز شاهان و جهانداران نترسند

مرا کی دل دهد کردن چنین کار


که شرم خلق باشد بیم دادار

اگر کاری کنم بر کام دیوم


بسوزد مر مرا گیهان خدیوم

و گر راز مرا مردم بدانند


همه کس تخم مهرم بر فشانند

گروهی در تن من طمع دارند


ز کام خویش جستن جان سپارند

گروهی ننگ و رسواییم جوید


بجز زشتی مرا چیزی نگویند

چو کام هر کسی از من بر آید


بجز دوزخ مرا جایی نشاید

پس آن در چون گشایم بر روانم


کزو آید نهیب جاودانم

پناه من به هر کاری خرد باد


که جوید راستی و پرورد داد

امید من بهیزدان باد جاوید


که جزاو نیست شایسته بهامید

چو بشنید این سخن دایه از آن ماه


ز ویس دست کامش دید کوتاه

ز دیگر در مرو را داد پاسخ


که باشد کار نیک از بخت فرخ

ز چرخ آید قصا نز کام مردم


ازیرا بنده آمد نام مردم

تو پنداری بهمردی و دلیری


ز شیران برد شاید طبع بازی

ز چرخ آمد همه چیزی نوشته


نوشته با روان ماسرشته

نوشته جاودان دیگر نگردد


بهرنج و کوشش از ما برنگردد

چو بخت آمد ترا بستد ز ویرو


برید از شهر و از دیدار شهر

کنون نیز آن بود کت بخت خواهد


نه کام بخت بفزاید نه کاهد

جوابش داد ویس ماه پیکر


که نیک و بد همه بخت آورد بر

ولیکن هر که او کرد بد دید


بسا مردم که یک بد کرد و صد دید

نخستین کار بد آمد ز شهرو


که دادش جفت موبد را به ویرو

بدی او کرد و ما این بد نکردیم


نگر تا درد و انده چند خوردیم

منم بد نام ویرو نیز بد نام


منم بی کام و ویرو نیز بی کام

مرا این پند بس باشد که دیدم


ز بد نامان و بد کاران بریدم

چرا من خویشتن را بد پسندم


بهانه زان بدی بر بخت بندم

من از بخت نکو نه خوار باشم


چو در کار بداو یار باشم

دگر ره دایه گفت ای سرو سیمین


نه فرزنده منست آزاده رامین

که من فرزند را پشتی نمایم


بدان کز بند مهرش بر گشایم

اگر وی را کند دادار پشتی


نبیند زاسمان هر گز درشتی

شنیدستی مگر گفتار دانا


که هست ایزد به هر کاری توانا

جهان را زیرفرمان آفریدست


همه کاری بهاندازه بریدست

بسی بینی شگفتیهای گیهان


که راز آن شگفتی یافت نتوان

بسا بد کیش کاو گردد نکو کیش


بسا قارون که گردد خوار و درویش

بسا ویران که گردد کاخ و ایوان


بسا میدان که گردد باغ و بستان

بسا مهتر که گردد خوار و کهتر


بسا کهتر که گردد شاه و مهتر

ز مهر ار تلخیت باید چشیدن


سر از جنیرش نتوانی کشیدن

قصاگر بر تو راند مهربانی


نباشد جز قصای آسمانی

نه دانش سود دارد نه سواری


نه هشیاری و نه پرهیز گاری

نه تندی سود دارد نه سترگی


نه گنج و گوهر و نام و بزرگی

نه تدبیر و هنر نه پادشایی


نه پرهیز و گهر نه پرسایی

نه شهرو دیدن و نه خویش و پیوند


نه اندرز نکو نه راستی پند

چو مهر آمد بباید ساخت ناچار


ببردن کام و ناکام از کسان بار

به یاد آید ترا گفتار من زود


کزین آتش ندیدی تو مگر دود

چو مهری زین فزونتر آزمایی


سخنهای مرا آنگاه ستایی

تو بینی روشن و من نیز بینم


که من با تو بهمهرم یا بهکینم

ز بخت آید بهانه یا از بخت


زمانه نرم باشد با تو یا سخت